خبروسرگرمی و عکس و جوک
خبرو سرگرمی
روزی بود و روزگاری. مردی بود که گوسفندان زیادی داشت. او آدم درستکاری نبود. اما چوپانی داشت که از گوسفندهای او نگهداری میکرد و مرد درستکار و راستگویی بود. چوپان هرروز شیر گوسفندان را میدوشید و به خانهی صاحب گوسفندها میبرد. او هم آب در آن میریخت و شیر را دو برابر میکرد و به مردم میفروخت. چوپان هربار او را نصیحت میکرد و میگفت:«این کار درست نیست.» امّا او به حرفهای چوپان گوش نمیداد و لبخندی میزد و میگفت: «تو چوپانیات را بکن و مزدت را بگیر!» یک روز که چوپان، گوسفندان را به چرا بُرد، باران شدیدی شروع به باریدن کرد و سیل بزرگی به راه افتاد. چوپان برای نجات خود، بالای درختی رفت امّا سیل همهی گوسفندان را با خود بُرد. چوپان ، هیچ کاری نتوانست بکند. ناچار، پیش صاحب گوسفندان رفت و گفت: «سیل گوسفندهای تو را برد.» مرد گفت: «من باور نمیکنم، آخر این همه آب، ناگهان از کجا آمد؟» چوپان گفت:«شنیدهای که میگویند قطره قطره جمع گردد، وانگهی دریا شود. این سیل، همان آبهایی است که تو در شیر میریختی و به مردم میفروختی.» مر با شنیدن حرفهای چوپان در فکر فرو رفت… نظرات شما عزیزان: یک شنبه 10 شهريور 1392برچسب:, :: 21:41 :: نويسنده : بیژن یوسف خیاوی
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان
|
||
![]() |